چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است
به بی عادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
به هنگام نیّت برای نماز
به آلالهها قصد قربت کنیم
چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟
چه اشکال دارد در آیینهها
جمال خدا را زیارت کنیم؟
مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟
پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم
«وجود» تو چون عین «ماهیت» است
چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟
اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟
بیا جیب احساس و اندیشه را
پر از نُقل مهر و محبت کنیم
پر از «گلشن راز» ، از «عقل سرخ»
پر از «کیمیای سعادت» کنیم
بیایید تا عینِ «عین القضات»
میان دل و دین قضاوت کنیم
اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم
مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیایید تجدید بیعت کنیم
برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم
بگو قافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم
خدایا ! دلی آفتابی بده
که از باغ گلها حمایت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم
قیصر امین پور
بیایید از عشق صحبت کنیم
تمام عبادات ما عادت است
به بی عادتی کاش عادت کنیم
چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟
به هنگام نیّت برای نماز
به آلالهها قصد قربت کنیم
چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟
چه اشکال دارد در آیینهها
جمال خدا را زیارت کنیم؟
مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟
پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم
«وجود» تو چون عین «ماهیت» است
چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟
اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟
بیا جیب احساس و اندیشه را
پر از نُقل مهر و محبت کنیم
پر از «گلشن راز» ، از «عقل سرخ»
پر از «کیمیای سعادت» کنیم
بیایید تا عینِ «عین القضات»
میان دل و دین قضاوت کنیم
اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم
مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیایید تجدید بیعت کنیم
برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم
بگو قافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم
خدایا ! دلی آفتابی بده
که از باغ گلها حمایت کنیم
رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم
قیصر امین پور
من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست ...
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است ... سهراب سپهری
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست ...
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است ... سهراب سپهری
زني را مي شناسم من
كه مي گويد پشيمان است
چرا دل را به او بسته كجا او لايق آنست
زني هم زير لب گويد
گريزانم از اين خانه
ولي از خود چنين پرسد
چه كس موهاي طفلم را
پس از من مي زند شانه؟
زني آبستن درد است
زني نوزاد غم دارد
زني مي گريد و گويد
به سينه شير كم دارد
زني را با تار تنهايي
لباس تور مي بافد
زني در كنج تاريكي
نماز نور مي خواند
زني خو كرده با زنجير
زني مانوس با زندان
تمام سهم او اينست
نگاه سرد زندانبان
زني را مي شناسم من....
كه مي ميرد ز يك تحقير
ولي آواز مي خواند
كه اين است بازي تقدير
زني با فقر مي سازد
زني با اشك مي خوابد
زني با حسرت و حيرت
گناهش را نمي داند
زني واريس پايش را
زني درد نهانش را
ز مردم مي كند مخفي
كه يك باره نگويندش
چه بد بختي چه بد بختي
زني را مي شناسم من
كه شعرش بوي غم دارد
ولي مي خندد و گويد
كه دنيا پيچ و خم دارد
زني را مي شناسم من
كه هر شب كودكانش را
به شعر و قصه مي خواند
اگر چه درد جانكاهي
درون سينه اش دارد
زني مي ترسد از رفتن
كه او شمعي ست در خانه
اگر بيرون رود از در
چه تاريك است اين خانه
زني شرمنده از كودك
كنار سفره ي خالي
كه اي طفلم بخواب امشب
بخواب آري
و من تكرار خواهم كرد
سرود لايي لالايي
زني را مي شناسم من
كه رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گريه
كه او نازاي پردرد است
زني را مي شناسم من
كه ناي رفتنش رفته
قدم هايش همه خسته
دلش در زير پاهايش
زند فرياد كه بسه
زني را مي شناسم من
كه با شيطان نفس خود
هزاران بار جنگيده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامي بد كاران
تمسخر وار خنديده
زني آواز مي خواند
زني خاموش مي ماند
زني حتي شبانگاهان
ميان كوچه مي ماند
زني در كار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس كه رنج و غم دارد
فراموشش شده ديگر
جنيني در شكم دارد
زني در بستر مرگ است
زني نزديكي مرگ است
سراغش را كه مي گيرد
نمي دانم؟
شبي در بستري كوچك
زني آهسته مي ميرد
زني هم انتقامش را
ز مردي هرزه مي گيرد
زني را مي شناسم من
زني را....
***فریبا شش بلوکی***
كه مي گويد پشيمان است
چرا دل را به او بسته كجا او لايق آنست
زني هم زير لب گويد
گريزانم از اين خانه
ولي از خود چنين پرسد
چه كس موهاي طفلم را
پس از من مي زند شانه؟
زني آبستن درد است
زني نوزاد غم دارد
زني مي گريد و گويد
به سينه شير كم دارد
زني را با تار تنهايي
لباس تور مي بافد
زني در كنج تاريكي
نماز نور مي خواند
زني خو كرده با زنجير
زني مانوس با زندان
تمام سهم او اينست
نگاه سرد زندانبان
زني را مي شناسم من....
كه مي ميرد ز يك تحقير
ولي آواز مي خواند
كه اين است بازي تقدير
زني با فقر مي سازد
زني با اشك مي خوابد
زني با حسرت و حيرت
گناهش را نمي داند
زني واريس پايش را
زني درد نهانش را
ز مردم مي كند مخفي
كه يك باره نگويندش
چه بد بختي چه بد بختي
زني را مي شناسم من
كه شعرش بوي غم دارد
ولي مي خندد و گويد
كه دنيا پيچ و خم دارد
زني را مي شناسم من
كه هر شب كودكانش را
به شعر و قصه مي خواند
اگر چه درد جانكاهي
درون سينه اش دارد
زني مي ترسد از رفتن
كه او شمعي ست در خانه
اگر بيرون رود از در
چه تاريك است اين خانه
زني شرمنده از كودك
كنار سفره ي خالي
كه اي طفلم بخواب امشب
بخواب آري
و من تكرار خواهم كرد
سرود لايي لالايي
زني را مي شناسم من
كه رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گريه
كه او نازاي پردرد است
زني را مي شناسم من
كه ناي رفتنش رفته
قدم هايش همه خسته
دلش در زير پاهايش
زند فرياد كه بسه
زني را مي شناسم من
كه با شيطان نفس خود
هزاران بار جنگيده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامي بد كاران
تمسخر وار خنديده
زني آواز مي خواند
زني خاموش مي ماند
زني حتي شبانگاهان
ميان كوچه مي ماند
زني در كار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس كه رنج و غم دارد
فراموشش شده ديگر
جنيني در شكم دارد
زني در بستر مرگ است
زني نزديكي مرگ است
سراغش را كه مي گيرد
نمي دانم؟
شبي در بستري كوچك
زني آهسته مي ميرد
زني هم انتقامش را
ز مردي هرزه مي گيرد
زني را مي شناسم من
زني را....
***فریبا شش بلوکی***
نظرات شما عزیزان: